هر چی تو بخوای

یه خانوم و یه آقای محترم اومدن مغازه , خانومه هر چی می خواست بخره مرده یه چیزی میگفت تا خانومش منصرف بشه.  

خانومه : این قشنگه بگیرم؟

آقا:نه عزیزم می خوای چیکار؟ حالا میل خودت. 

خانومه: این چی ؟ این خوبه؟ 

آقا:از اینا که تو خونه خیلی داری! حالا میل خودت. 

خانومه :این چطوره؟ 

آقا:جنسش معلومه خوب نیست.حالا میل خودت.

خانومه : اینو بگیرم ها؟ 

آقا:رنگش خوب نیست .ببخشید آقای فروشنده رنگ دیگه ی اینو دارین؟ 

من : نه. 

آقا: ای بابا رنگ دیگه هم که نداره.حالا میل خودت. 

آخرشم هیچی نخریدن رفتن .موقع رفتن مرده به خانومش گفت: دیگه چیزی نمی خوای؟ 

---------------------------------------------- 

انصافا دلم به حال این خانوم سوخت.

علیک سلام , بفرما تو !!

یه بار تو مغازه نشسته بودم و مشغول گفتگو با مگسهای عزیز بودم , یه دفعه یه خانم با یه بچه   

۶-۷ ماهه با عجله اومد تو مغازه منم  که انگار هوا هستم , اصلا من و ندید . مستقیم رفت طرف صندلی بچه رو گذاشت رو صندلی یه کیف بزرگ دستش بود اونو گذاشت پایین بعد از تو کیفش یه شال در آورد شالشو تو مغازه عوض کرد بعد یه لباس هم تن بچه اش کرد یه ده دقیقه ای تو مغازه بود جالب اینه که تمام این مدت پشتش به من بود. بعد از ده دقیقه آماده شد وسایلشو برداشت از مغازه رفت بیرون. 

من:------------

وقتی بابا شدم

یه زن و شوهر با یه پسر ۳- ۴ ساله چند وقت پیش اومده بودن مغازه. 

زنه داشت خرید می کرد مرده و پسرش رو صندلی نشسته بودن. 

پسره با باباش داشت صحبت میکرد منم گوشم به حرفهای اونابود. 

پسره میگفت:بابا ؟ 

باباش : بله؟ 

پسره: وقتی من بزرگ شدم بابا شدم , تو آقاجون میشی , بعد آقاجون چی میشه؟ 

باباش: آقاجون همون آقاجونه دیگه. 

پسره:نه بگو آقاجون چی میشه؟ 

پسره گیر داده بود ول کن نبود. 

باباش:نمیدونم چی میشه.

عمو جون میزنمتا

یه خانمی اومد مغازه یه پسر ۵-۶ ساله داشت .هر چی از شیطونی این بچه بگم , کم گفتم .

تا حالا تو عمرم بچه به این شیطونی ندیده بودم.  

بعضی از کارایی که تو این یک ربعی که مامانش تو مغازه بود انجام داد: 

دو سه بار از لای میزهای جلو مغازه رد شد اومد پیش من . بعد من بلندش کردم گذاشتمش اونور.  

دو بار رفت سر شیر آب مثلا دستاشو بشوره. 

یه بار از پله های مغازه رفت بالا مامانش رفت آوردش (مغازه دو طبقه اس طبقه بالاش انباریه) 

دو بار در مغازه رو باز کرد از مغازه رفت بیرون مامانش رفت دنبالش آوردش. 

کشوی میز رو  هی باز میکرد میبست.  

هی به مامانشم میگفت: مامان شکلات ....مامان شکلات....ماماااااااااان شکلات میخوام.   

میرفت رو صندلی وایمیستاد بعد میپرید پایین. 

مامانش: حسین جان نکن مامان(کلا فقط یکی دو بار گفت نکن) 

من: نکن عمو جون . 

       عمو جون نکن.  

      عمو جون دست نزن. 

مامانش : ماشاالله خیلی پسرم کنجکاو و باهوشه. 

من: بله کاملا مشخصه.

بیا و خوبی کن!

تو اتوبوس بودم دیدم یه نفر می زنه به پشتم برگشتم گفتم : بله. 

آقاهه گفت : اون خانم با شما کار داره. 

من :با من؟ 

رفتم طرف خانومه. بفرمایید; با من کاری داشتید. 

خانومه: ببخشید من چند وقت پیش از شما یه چیزی خریدم بعد دادم شما برام کادو کردین.یادتون اومد؟ 

من: بله بله. خوب ؟ 

خانومه: می خواستم بگم خیلی بد کادو کردین تا رسیدم خونه همه چسباش باز شد. 

من:خوب الان چه کار کنم؟ 

خانومه: هیچی همین دیگه; می خواستم بگم چسباتون خوب نیست دیگه باهاش چیزی کادو نکنین. 

من :