-
میوه
جمعه 17 تیرماه سال 1390 14:12
یه خانوم محترم اومد تو مغازه دستش هم چند تا پلاستیک میوه بود . یه سری چیز هم از من خرید . موقع رفتن از تو پلاستیک میوه هاش چند تا هلو و چند تا زرد آلو یه سیب و یه کمی گیلاس گذاشت رو میز بعد رفت . منم داشتم نگاش میکردم. حتما با خودش فکر کرده بود این فروشنده تا حالا تو عمرش میوه نخورده. نا گفته نماند که وقتی رفت همه رو...
-
2 ...2 تا ...میشه 6 تا
یکشنبه 29 خردادماه سال 1390 22:47
خانومه اومد تو مغازه و گفت: اون کیف پوله تو ویترین چنده؟ من :8 تومن. خانومه: رنگهای دیگه هم داره؟ من : بله ...بله ...6 رنگ مختلف داره. منم همه کیف پولها رو گذاشتم روی میز تا رنگهاشو ببینه. خانومه: این که شد 4 رنگ؟؟ من: 6 تاست. خانومه: آقا من دارم میشمارم ببین 4 تا بیشتر نیست. من :حالا چه فرقی میکنه 6 تا یا 4 تا یکی رو...
-
شاید پدر
چهارشنبه 25 خردادماه سال 1390 22:44
خیلی سخته تکیه گاه کسی بشی در حالی که خودت هنوز به یه تکیه گاه نیاز داری.
-
۱۵ خرداد
سهشنبه 17 خردادماه سال 1390 23:14
این دو سه روز تعطیلی رفته بودم مغازه رو تر تمیز کنم کمی هم دکور رو عوض کنم ۱۵ خرداد بود تو مغازه بودم کرکره رو هم تا نصفه بالا کشیده بودم... یه خانومی اومد در مغازه و اصرار کرد که کرکره رو بده بالا میخوام بیام تو ... منم قبول کردم و خانومه اومد تو و گفت: فکر نمیکردم روز شهادت هم باز باشین؟؟ من: شهادت؟؟؟؟؟ خانومه: ۱۵...
-
تقصیر کی بود؟
جمعه 13 خردادماه سال 1390 16:08
این خواهر گل من هر چند وقت یک بار داداش عزیزشو غافلگیر میکنه و براش کادو میخره. چند ماه پیش واسم یه گلدون گل مصنوعی خریده بود. منم این گلدونو واسه دکور گذاشتم تو ویترین مغازه. دو روز پیش بود یه خانومی اومد تو مغازه و گفت: آقا این گلدون چنده؟ من : فروشی نیست. واسه دکور گذاشتم. خانومه: حالا نمیشه بفروشی؟ من : نه...
-
به بابات سلام برسون
شنبه 7 خردادماه سال 1390 22:28
یه آقای تقریبا مسنی داشت از جلوی مغازه رد میشد که برگشت و تو مغازه رو یه نگاهی انداخت بعد مونده بود بیاد تو یا نیاد .... اومد دم در وایستاد و گفت: سلام پسرم خوبی؟ من : خیلی ممنون. آقا: پسرم اینجا قبلا مغازه ی تعمیرات لوازم برقی و اینا نبود؟ من : نه ..... !!! آقا: چرا بود؟ من : نبود..حاج آقا...من الان چند ساله...
-
از کجا معلوم؟؟
دوشنبه 2 خردادماه سال 1390 01:20
این خاطره ی من از یه مغازه داره . جالب بود گفتم اینجا بنویسم. مادرم رفته بود یه مغازه ای که وسایل پلاستیکی آشپز خونه و.. دارن، یه سری وسایل خرید. بعد که اومد خونه دید چند تا چیز اضافه است که مادرم اصلا اونا رو برنداشته بود. رفت فاکتور رو هم نگاه کرد دید حساب نشده. به من گفت : داری میری مغازه وقت کردی این جنسهای اضافه...
-
قدم خیر
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1390 14:39
در مغازه رو بسته بودم داشتم کرکره رو میکشیدم پایین که یه دختر خانومی اومد گفت: ببخشید میشه مغازتون رو باز کنید من یه چیزی میخواستم . من: اگه حتما میخوای یه چیزی بخری باز کنم ... اگه نمیخوای بخری همین الان بگو . دختره: نه حتما میخوام ...من این همه راه اومدم . خلاصه باز کردم رفتیم تو مغازه.. من نشستم تا ببینم ایشون چی...
-
شماره بدم؟
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1390 14:34
یه خانومی چند وقته میاد مغازه میپرسه کلیپس پری جدید نیاوردین . یعنی هر روز که از جلوی مغازه رد میشه میپرسه. منم همش میگم : میرم میارم هنوز وقت نکردم. امروز دوباره اومد گفت: هنوز از اون کلیپسا نیاوردین؟ من : نه هنوز ....ایندفعه دیگه حتما میرم میارم. خانوم: کی میارین که دوباره بیام؟ من :هر وقت آوردم بهتون زنگ میزنم ....
-
ای گرون فروش
یکشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1390 00:23
یه کلیپس سر فلزی نگین دار تو ویترین بود اتیکت زده بودم 5500 تومان. یه خانومی اومد تو مغازه و گفت : رنگ دیگه ی این کلیپس رو دارین. منم همه ی رنگها رو آوردم تا ببینه. (رنگ نگیناش فرق داشت) بعد از کلی وسواس به خرج دادن بالاخره خانوم یکی رو انتخاب کردن. خانوم :رنگ قرمزش رو برمیدارم. بعد خانوم 1000تومنی گذاشت رو میز. یه کم...
-
جوراب
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1390 23:30
این خاطره واسه چند ماه پیشه ..الان یادم افتاد گفتم بنویسمش. یه شب یه ماشین عروس جلوی مغازه پارک کرد. آقای دوماد اومد با عجله اومد تو مغازه و گفت: ببخشید آقا... من: جونم شادوماد. آقا داماد:جوراب دارید. من: نه بابا...ما جوراب نداریم.پایین تر چند تا لباس فروشی و ..بود اونا دارن. آقا داماد: همه بسته بودن الان یه ساعته...
-
به کجا داری میری دختر؟
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1390 17:09
تو مغازه بودم و طبق معمول مشتری داشتم(مثلا سرم خیلی شلوغه) یه دختر خانوم با آرایش بسیار و قیافه ی آنچنانی و وضعیتی زننده...وارد مغازه شد. از وقتی هم اومد تو مغازه موبایل دستش بود صحبت میکرد. همینطور تو مغازه راه میرفت و حرف میزد یه نگاهی هم به ویترین ها مینداخت. منم اصلا حواسم به صحبتهاش نبود (به من چه خودش بلند بلند...
-
آهای دزد!
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 01:46
امروز شاهده یه صحنه ی دزدی بودم. البته اصلا فکر نمیکردم طرف دزد باشه . ساعت 4.5 بود رفتم مغازه در مغازه رو باز کردم داشتم میرفتم تو مغازه دیدم یه نفر زد رو پرایدی که جلوی مغازه پارک بود بعد ماشین هم شروع کرد به آژیر کشیدن... بعد یارو راهشو گرفت رفت .. من : تعجب کردم با خودم گفتم حتما از یه چیزی ناراحت بوده زده رو...
-
گل پری جون؟
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1390 01:02
امروز یه آقای بسیار بسیار محترم اومد مغازه. از کجا فهمیدم محترم بود؟ الان میگم: خصوصیات ظاهری این آقا...کمی کچل (البته فکر کنم پیشونیش خیلی بلند بود) عینکی،ریش پرفسوری،با یه کیف در دست،و نکته ی بسیار مهم اینکه ..هندزفری تو گوشش بود . با این مشخصات هر کسی این آقا رو میدید حتما حدس میزد ایشون استاد دانشگاهی ، فیلسوفی...
-
خبری نیست!
جمعه 19 فروردینماه سال 1390 15:32
سلام به همه دوستان خوبم. امیدوارم سال خوبی رو شروع کرده باشید. من شب چهاردهم برگشتم و از روز پانزدهم هم رفتم مغازه و شروع به کار کردم. تا دیشب هم اتفاق خاصی تو مغازه نیافتاده که بخوام توضیح بدم... جز اینکه بازار خیلی خلوته. فکر میکنم ملت حسابی تعطیلات عید بهشون خوش گذشته دیگه حس خرید ندارن و دارن استراحت میکنن... و...
-
تبریک عید
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1389 01:55
سلام این روزا بازار حسابی شلوغه و همه به خرید کردن مشغول هستن . اوضاع کار و کاسبی ما هم که ای بدک نبود . خدا رو شکر..... عید رو به همه دوستانم تبریک میگم ایشا للا سال خوبی رو داشته باشید و جیباتون پر پول باشه. ببخشید اگه نمیتونم به همتون سر بزنم و تک تک عیدو تبریک بگم. بنده هم عازم سفر هستم ...دارم میرم شمال. ایشاللا...
-
قربون حواس جمع
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 00:23
امروز صبح یه دستی به سر و گوش مغازه کشیدم. کمی ویترین رو مرتب کردم و شیشه ها رو تمیز کردم.جنسای اضافی و چند تا وسایلی که مشتریها داخل مغازه جا گذاشته بودن رو بردم تو انباری طبقه ی بالای مغازه. یکی از این وسایل گمشده یه کیف دستیه کوچیک بود که توش کلاه و عینک بود . فکر کنم 4-5 ماهی تو مغازه جا مونده بود. این مدت کسی هم...
-
استاد
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 22:29
یه ماشین جلو مغازه پارک کرد.توشو نگاه کردم دیدم یکی استادای دوران دانشگاهم با خانومش هستن. اول فکر کردم اشتباه میکنم بیشتر که دقت کردم مطمئن شدم خوده خودشه. خانوم استاد پیاده شد اومد تو مغازه یه دختر کوچیک هم داشتن. ( فکر کنم خودش خجالت میکشید بیاد )خانوم خرید کرد و منم بهش تخفیف دادم و گفتم به استاد سلام برسونید بگید...
-
چی شد الان؟
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 21:30
مشتری : آقا ببخشید....از این شونه ها که پشت سر حالت پروانه میشه دارید؟ من: بله داریم. مشتری : همه رنگشو دارید؟ من : بله تقریبا . مشتری : خدافظ. من :
-
عجب آدمی
پنجشنبه 12 اسفندماه سال 1389 22:41
دو هفته پیش بود یه پسر جوون هم سن و سال خودم اومد تو مغازه . من مشتری داشتم صبر کرد تا مشتری ها برن بعد اومد پیش من و گفت: آقا من 10000 تومن پول لازم دارم الان پول همراهم نیست کارم گیره اگه میشه به من قرض بدین من فردا صبح براتون میارم . من:واللا چه عرض کنم رو چه حسابی آخه . پسره: به خدا کارم گیره و گرنه به شما رو...
-
به زودی می آیم
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 13:03
حرف های زیادی برای گفتن دارم ...... اما اینجا نمیشه گفت ...چون مجبورم فقط راجع به مشتری هام و مغازه بنویسم ... به زودی میام و از خاطراتم با مشتری هام مینویسم.....منتظر نظراتتون هم هستم .
-
بدترین روز!!!
شنبه 16 بهمنماه سال 1389 22:42
امروز از همون اول صبح بد بیاری آوردم... صبح رفتم مغازه اولین مشتری یه خانومه بود که یه چیزی دیشب خریده بود امروز پس آورد و بنده با مهربانی تمام پس گرفتم. حالا این هیچی .... یه چک 50000 تومنی رو صبح به جای 500 تومنی دادم به مشتری. باربری بارهای مغازه ی من و با مغازه ی دیگه ای اشتباه فرستاده. نئون مغازه سوخت. خیلی فروش...
-
من شال گردن نمی خوااااااام!
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 14:54
یه حاجیه خانومی اومد تو مغازه و گفت: پسرم خونه اجاره ای این دور و بر سراغ نداری؟ من : نه. حاج خانوم: پسرم اگه کسی یه وقت یه خونه بهت سپرت یا خودت یه خونه پیدا کردی رو شیشه مغازت بزن....یا من باز میام اینجا خبرشو میگیرم...آخه زیاد از این مسیر رد میشم. من : فکر نمیکنم کسی به من خونه بسپاره حاج خانوم . برید بنگاه. حاج...
-
خانوم حواست کجاس؟
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1389 23:48
از در مغازه که میای تو ..از پشت در تا حدود دو متر یه آینه قدی بلند تو مغازه هست که به دیوار چسبیده. امروز یه خانوم محترم و بسیار شیک در و باز کرد اومد تو مغازه. مستقیم رفت طرف آینه بعد محکم خورد به آینه طوری که نزدیک بود آینه بشکنه. من فکر کردم میخواد خودشو تو آینه ببینه. بیچاره خانومه فکر میکرد اونجا هم جزوه مغازه اس...
-
تاکسی
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 00:42
تو مغازه نشسته بودم و از بیکاری به بیرون خیره شده بودم که یه صحنه ی اکشن اما ناخوشایند دیدم ... یه تاکسی جلوی مغازه با سرعت نگه داشت. دو تا خانوم صندلی عقب نشسته بودن راننده پیاده شد در ماشین رو باز کرد این خانومها رو کشید بیرون ... این خانومها کلی وسیله هم داشتن تو صندوق عقب بود...راننده در صندوق عقب رو باز کرد همه ی...
-
خواهر زاده
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 22:44
خواهرزادم ۴ سالشه .. یکی دو ساعت اومد مغازه پیش من بود. پشت میز کنار خودم یه ۴پایه براش گذاشتم رفت روش وایستاد تا قدش برسه به میز. من داشتم با مشتری صحبت میکردم. یعنی هر چی از دهن من در میومد به مشتری میگفتم ; خواهر زاده ی گرامی دقیقا همونو تکرار میکرد به مشتری میگفت.اصلا نمیذاشت جمله ی من تموم بشه.خیلی هم جدی بود....
-
آبجی بزرگه
چهارشنبه 22 دیماه سال 1389 00:53
یه دختر۷-۸-۹-۱۰ساله اومد مغازه همه چیز رو نگاه میکرد قیمت همه چیز رو هم می پرسید . برگشتم بهش گفتم : خوب چی میخوای بگو من کمکت کنم ؟ دختره: تولده خواهرمه ...نمیدونم براش چی بگیرم.؟؟ من : خوب خواهرت چند ساله اس؟ بزرگه؟ دختره: آره بابا ...خیلی بزرگه ...دوم راهنماییه(اینو با صدای خیلی بلند گفت دستش رو هم میبرد بالا که...
-
IQ
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 15:24
یه دختره اومد تو مغازه و گفت: ببخشید خاله ی من اینجا نیومده؟ من : بله؟ خاله ی شما؟ مگه من خاله ی شما رو میشناسم؟ شما رو نمیشناسم چه برسه به خاله تون دختره: آخه ما با هم اینجا قرار داشتیم .نیومده هنوز .گفتم شاید اومده من نبودم. من : آها .از اون نظر.... ------------------------------------------- روبروی مغازه یه کوچه...
-
رویای صدا
جمعه 10 دیماه سال 1389 15:21
تو مغازه نشسته بودم سرم پایین بود داشتم جدول حل میکردم. یه نفر در و باز کرد اومد تو و با صدای کلفتی گفت: ببخشید آقا کیف پول مردونه دارین؟ من سرم همچنان پایین بود جواب دادم: نه آقا نداریم. بعد سرمو بلند کردم که بگم رفتین بیرون در و ببیندین یه دفعه دیدم اون یه نفر خانومه نه آقا.
-
منو با خودت ببر
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 00:29
چند تا مشتری خانوم اومدن تو مغازه منم مشغول صحبت با اونا بودم یه دفعه چشمم افتاد رو صندلی دیدم یه دختر ۲-۳ ساله رو صندلی نشسته خیلی بامزه و بانمک بود دیگه حواسم بهش نبود تا سرم خلوت شد و همه مشتری ها رفتن بعد رفتم رو صندلی بشینم یهو چشمم افتاد به اون دختر بچه هنوز رو صندلی نشسته بود. کسی هم تو مغازه نبود زود رفتم دم...