-
چیز * چیز
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 15:11
یکی از مشتری های همیشگیم اومد مغازه و گفت: سلام آقای چیز میشه اون چیز و از تو چیز بدین ببینم. خیلی چیزاتون قشنگه. من :ببخشید خانوم چیز لطفا خودتون اون چیز و از تو همون چیز بردارین. اینو گفتم تازه متوجه شد چی گفته. (واقعا متاسفم براتون که فکر بد کردین)
-
تاسوعا -عاشورا
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 00:18
امسال سال دومی بود که با برو بچه ها (دوستام) و چند تا از مغازه های اطراف روز تاسوعا و عاشورا جلوی مغازه شربت می دادیم. این جمع رو خیلی دوست دارم چون خیلی چیزا از این جمع یاد گرفتم و کلا تو این دو روز خیلی حالم خوبه. و به هیچی فکر نمی کنم ... روز عاشورا بود که من مشغول شربت دادن بودم که یه خانومی اومد جلو شربت گرفت بعد...
-
پینوکیو
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 14:45
یه دختر ۱۰-۱۱ ساله با لباس مدرسه اومد مغازه گفت: من و مامانم چند روز پیش اومدیم از اینجا خرید کردیم بقیه پول ما موند گفتن بعدن بیا بگیر. من: یعنی چی ؟ کی گفت؟از من مگه خرید نکردین؟ دختره: نه یه خانم اینجا بود. من: بله؟ یه خانم ؟خانوم کجا بود؟اینجا نبود .اشتباه اومدی. دختره : نه همین جا بود .مطمئنم.بقیه پولمو بدین می...
-
ای روزگار
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 00:53
روزی دست خداست, اما , امان از روزی که روزیه آدم بیوفته دست بنده ی خدا.
-
این که گفتی یعنی چه؟
شنبه 13 آذرماه سال 1389 21:47
چند ماه پیش یه دختره از من یه کیف پول خرید روش نگین داشت . حالا چند روز پیش اومد و گفت : این کیف پولی که از شما خریدم چند تا از نگیناش افتاده بیارم میتونین درست کنین؟ من: حالا بیار ببینم . شاید بتونم . امروز اومد . کیفم آورده بود . از اون نگینا زیاد تو مغازه دارم .به دختره گفتم , بشین تا برات درست کنم . دختره نشست ....
-
هر چی تو بخوای
سهشنبه 9 آذرماه سال 1389 18:30
یه خانوم و یه آقای محترم اومدن مغازه , خانومه هر چی می خواست بخره مرده یه چیزی میگفت تا خانومش منصرف بشه. خانومه : این قشنگه بگیرم؟ آقا:نه عزیزم می خوای چیکار؟ حالا میل خودت. خانومه: این چی ؟ این خوبه؟ آقا:از اینا که تو خونه خیلی داری! حالا میل خودت. خانومه :این چطوره؟ آقا:جنسش معلومه خوب نیست.حالا میل خودت. خانومه :...
-
علیک سلام , بفرما تو !!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 19:56
یه بار تو مغازه نشسته بودم و مشغول گفتگو با مگسهای عزیز بودم , یه دفعه یه خانم با یه بچه ۶-۷ ماهه با عجله اومد تو مغازه منم که انگار هوا هستم , اصلا من و ندید . مستقیم رفت طرف صندلی بچه رو گذاشت رو صندلی یه کیف بزرگ دستش بود اونو گذاشت پایین بعد از تو کیفش یه شال در آورد شالشو تو مغازه عوض کرد بعد یه لباس هم تن بچه اش...
-
وقتی بابا شدم
پنجشنبه 4 آذرماه سال 1389 15:09
یه زن و شوهر با یه پسر ۳- ۴ ساله چند وقت پیش اومده بودن مغازه. زنه داشت خرید می کرد مرده و پسرش رو صندلی نشسته بودن. پسره با باباش داشت صحبت میکرد منم گوشم به حرفهای اونابود. پسره میگفت:بابا ؟ باباش : بله؟ پسره: وقتی من بزرگ شدم بابا شدم , تو آقاجون میشی , بعد آقاجون چی میشه؟ باباش: آقاجون همون آقاجونه دیگه. پسره:نه...
-
عمو جون میزنمتا
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 15:42
یه خانمی اومد مغازه یه پسر ۵-۶ ساله داشت .هر چی از شیطونی این بچه بگم , کم گفتم . تا حالا تو عمرم بچه به این شیطونی ندیده بودم. بعضی از کارایی که تو این یک ربعی که مامانش تو مغازه بود انجام داد: دو سه بار از لای میزهای جلو مغازه رد شد اومد پیش من . بعد من بلندش کردم گذاشتمش اونور. دو بار رفت سر شیر آب مثلا دستاشو...
-
بیا و خوبی کن!
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 01:03
تو اتوبوس بودم دیدم یه نفر می زنه به پشتم برگشتم گفتم : بله. آقاهه گفت : اون خانم با شما کار داره. من :با من؟ رفتم طرف خانومه. بفرمایید; با من کاری داشتید. خانومه: ببخشید من چند وقت پیش از شما یه چیزی خریدم بعد دادم شما برام کادو کردین.یادتون اومد؟ من: بله بله. خوب ؟ خانومه: می خواستم بگم خیلی بد کادو کردین تا رسیدم...
-
ضایع میشویم
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 00:44
مشتری یه کلیپس مو از تو ویترین نشون داد بعد پرسید: چنده؟ جنسش خوبه؟ من: عالیه.حرف نداره.بهترین کلیپسه.قیمتش بالاس ولی کیفیتش عالیه. (تا تونستم تعریف کردم) مشتری :اگه میشه ; بیارین از نزدیک ببینم. منم رفتم بسته ی کلیپس رو آوردم گذاشتم رو میز .بسته رو باز کردم کلیپسو که در آوردم تو دستم شکست. هم خندم گرفته بود هم حسابی...
-
الو اونجا کجاست؟
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 01:33
تقریبا یه ماه پیش بود یه دختربچه ۸-۹ ساله اومد مغازه یه چیزی خرید بعد گفت: میشه به خونمون زنگ بزنم به مامانم بگم بیاد دنبالم؟ من: یه کم نگاش کردم گفتم باشه برو زنگ بزن . آخه کم پیش میاد به کسی اجازه بدم از تلفن مغازه استفاده کنه. آخه یکی دو بار اجازه دادم تو دردسر افتادم. خلاصه ; دختره زنگ زد . دختره: الو سلام مامان ....
-
خودش نیومد؟
شنبه 29 آبانماه سال 1389 15:26
یه بار یه گدایی اومد مغازه من نمی خواستم بهش کمک کنم , (چون روزی حداقل 5-6 تا گدا میاد اگه به همه کمک کنم که...) برگشتم گفتم: خودش نیست حاج خانم. حالا هر روز از جلو مغازه رد میشه , نگاه میکنه میگه: خودش نیومد؟ من:
-
چرا شارژر ندارین؟
شنبه 29 آبانماه سال 1389 14:25
یه دختره اومد مغازه گفت: یه شارژر نوکیا سوزنی لطفا. من : بله؟ دختره: شارژر نوکیا سوزنی. من: مگه اینجا موبایل فروشیه؟ دختره: بله. من:اینجا موبایل فروشیه؟ جنسای مغازه رو دیدی اومدی تو؟ دختره: (فقط نگاه میکرد) منم دیدم متوجه نمیشه چی میگم گفتم: نه نداریم خواهر. اینم گفتم تعجب کرد گفت :ندارین؟
-
کلاس داره!
جمعه 28 آبانماه سال 1389 00:50
چند وقت پیش سه تا خانم اومدن مغازه خیلی هم عجله داشتن هی اینو بیار اونو بیار این چند اون چند .سرم شلوغ بود در مغازه هم باز بود صدای بوق ماشینا هم میومد حسابی کلافه شده بودم . از بیرونم صدا میومد که این ماشین مال کیه؟بیاد برداره از وسط خیابون. این خانمای محترم هم خیلی عجله میکردن .منم گفتم : مگه من چند تا دست دارم...
-
حرف اول
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1389 12:21
به امید خدا من یک فروشنده ام و به خاطر شغلم هر روز با هزار جور آدم سرو کله میزنم . گاهی اوقات اتفاقای جالبی میوفته که من تصمیم گرفتم این اتفاقهای جالب رو اینجا ثبت کنم امیدوارم چیز خوبی از آب در بیاد.